دیروزم بیشتر به آشپزی گذشت و البته حل و فصل دعوای شدید فرفره و قرقره که جو بعدازظهرخونه رو کلا داغون کرد برای ناهار کته دودی و باقالی قاتوق گذاشتم ( توی قابلمه سفالی که از همدان گرفته بودیم
)، تهچین هم برای فرفره و قرقره. اسباب دلمه رو هم حاضر کردم تا بعد از ناهار بشینم پای دلمهپیچی
بساط ناهار رو که جمع کردیم بعد از چای و کمی استراحت برگهای مو رو ریختم توی آبجوش تا نرم بشن و شروع کردم به پیچیدن دلمه ها. همسر جان توی اتاق استراحت میکرد، نبات هم توی اتاقش بود، فرفره و قرقره هم پای لپتاپ در حال بازی.یه دفعه دیدم صدای گریه سوزناک قرقره میاد رفتم تو اتاقش دیدم خیلی ناراحت داره از دست فرفره اشک میریزه به پهنای صورت، تا داشتم میپرسیدم چی شده فرفره هم خشمگین اومد و دیگه یکی این بگو یکی اون بگو و ...
. تلاش من برای آروم کردنشون نتیجه نمی داد و هر کدونم حق رو به خودشون می دادن. مجبور شدم مودم رو جمع کنم .قرقره رو تونستم آروم کنم ولی فرفره شروع کرد به شلوغ بازی و ... منم با حفظ خونسردی ( از درون در حال انفجار
) رفتم دنبال کارم. بعد از یک ربعی دیدم صدای فرفره نمیاد رفتم سراغش و نازش کردم و آوردمش بیرون توی جمع. تا اومد گفت مودم رو بده منم گفتم فعلا خبری از مودم نیست و بحث زمان بازی و ... پیش اومد و حالا دیگه پدر هم اومده بود توی بحث که دوباره آتش خشم فرفره شعله ور شد و منم دیدم اوضاع از کنترل داره خارج میشه سریع گفتم پسرها حاضر شن تا بریم پیادهروی که البته فرفره خیلی شدید مقاومت می کرد و میگفت اصلا شرایط بیرون اومدن رو نداره . به هر زور و ضربی بود حاضر شدیم و رفتیم پارک و پیادهروی این وسط به همسر هم زنگ زدم یه وقت فکر نکنه علیهش توطئه کردیم، چون قرقره خیلی نگران بود که پدرش به دل گرفته باشه و دوست داشت زود برگردیم خونه تا بتونه توضیح بده.بعدشم کمی پاساژگردی و فست فود و.. حال و هواشون که عوض شد برگشتیم خونه و دلمه های کذایی رو تموم کردم و بار گذاشتم.نبات هم مشغول نون پختن بود و بوی نون و دلمه توی خونه پیچیده بود. مودم رو هم مشروط برگردوندم. بعد از یکی دوساعت قرقره اومد جوکر گذاشت دیدیم و بعدشم جمع و جور شبانه و بالاخره ساعت 12 تونستم برم بخوابم
کلا روز پرماجرایی داشتیم.
هفته گذشته سفر 2 روزه ای داشتیم به شهر همدان .همسفرهامون خانوادههای خوب دو تا از همکلاسی های فرفره و قرقره بودن که تا حالا چندتا برنامه اینجوری با هم داشتیم و خدا رو شکر با هم تقریبا همسو هستیم و میتونیم خوش بگذرونیم. من حدود 25 سال پیش رفته بودم همدان و مخصوصا دوست داشتیم بچه ها غار علیصدر رو ببینن. دیدن غار براشون جالب بود. علاوه بر این چون امسال توی کتاب تاریخ و جغرافی شون در مورد مادها و هگمتانه و کوه الوند و... خونده بودن از دیدنِ گنجنامه و بقیه آثار طبیعی و تاریخی و فرهنگی هم ... لذت بردن. موقع برگشت قرقره میگفت تو ی همین 2 روز کلی از چیزهایی که توی کتابهای درسیشون خوندن رو دیدن و بهتر توی ذهنشون مونده . به نظرم اگر به جای اینکه کلی مطلب تاریخ و جغرافیا رو کیلویی بریزن توی کتابها و هر سال تکرار کنن، مناطق کشور رو تقسیم کنن و هرسال در مورد چندتا استان توضیح بدن و اگر بشه اردو بذارن یا لااقل با فیلم و مستند آموزشها رو شیرینتر کنن بچه ها بهتر یاد میگیرن و علاقمند میشن. سفر خیلی خوبی بود هم برای بچهها خاطرهسازی شد و هم برای ما خوب بود. چون بچهها با دوستهاشون بودن دیگه غر زدن و حوصله سررفتن نداشتیم. هر جا هم که میرفتیم چون با هم بودن حتی اگر موضوع رو دوست نداشتن بهشون خوش میگذشت. پیدا کردن یکی دوتا خانواده خوب و دمخور از بین همکلاسیهای بچهها نعمت بزرگیه. امیدوارم این دوستیها محکمتر بشه . راستی لالجین هم رفتیم و بچه ها از نزدیک سفالگری رو دیدن و سفالگرهای مهربان با روی خوش اجازه دادن پسرها به نوبت پشت چرخ بشینن و سفالگری واقعی رو تجربه کنن.