هرروزانه

هرروزانه

هر روز برای همان روز
هرروزانه

هرروزانه

هر روز برای همان روز

غرغر های همیشگی یک زنِ کارمندِ خانه‌دارِ بچه‌دارِ کمالگرا

دلم برای پیاده‌روی های روتینم تنگ شده، عذاب وجدان هم اومده سوار دلتنگی شده. مدتیه پیاده‌روی های هر روزه‌ام خیلی نامنظم شده، سرما، آلودگی هوا و خستگی و کارهای زیاد اداره و خونه . هر روز یکیشون خودشون رو میندازن جلو . این روزها برنامه زندگیم هم خیلی شلوغ پلوغه. نبات با دوستهاش رفته شمال و چون ما کلا اعتماد زیادی به جاده و راننده های راهی نداریم، بلیط قطار و اتوبوس هم که نبود باباش گفت من می برمت و قرار شد پدر دوستش روز جمعه برگردونتشون. هفته دیگه هم آخر هفته یه سفر خانوادگی به جنوب داریم. بعدش نبات یه جراحی زیبایی داره که اونم مقدمات داره و موخرات. بعدشم یکی دوتا چکاپ های خودم مونده. خلاصه تا عید گیرم. خونه تکونی هم که اصلا تو برنامه جا نمیشه. فقط اگر بتونم همسرجان رو راضی کنم پرده ها رو باز کنه بشوریم کلی راضی هستم. واقعا جسمم نمی‌کشه و کارها و تمیزکاری‌های معمولی هم به بدنم فشار میاره و درد های مختلف پا و کمر و ..... یعنی همون موقع که دارم کار می کنم خسته نیستم و اوکی‌ام. مثل تراکتور کار می کنم بعدش تمام تنم درد می گیره  تازه می فهمم که خارج از ظرفیت کار کردم. به لحاظ روحی هم حوصله کمک گرفتن و کارگر آوردن ندارم.

روزگار سخت

یادم میاد از وقتی فرفره و قرقره رفتن مدرسه، ما چون کمک خانوادگی نداشتیم مجبور شدیم نیروی کمکی  هر روزه به کار بگیریم. حالا بسته به موقعیت و وضعیت کاری خودمون و بچه ها سالهای اول از 2 تا 6 بعدازظهر بود که وقتی بچه ها از مدرسه میان تنها نباشن و سالهای بعد که بچه ها بزرگتر شدن صبح تا ظهر بود، صبح زود خانمه میومد ما که می رفتیم سرکار بچه ها رو تحویل سرویس می داد خودشم تا ظهر کارهای خونه رو انجام می داد و من که از اداره میومدم  خونه تمیز و مرتب در انتظارم بود. تا چند ماه اول کرونا هم وضع به همین منوال بود. اما بعدش آخرین خانمی که برامون کار می کرد که خیلی هم باکلاس و همه چی تموم بود به صورت ناگهانی اعلام کرد که از فردا نمیام و ما موندیم و حجمی از ناراحتی و نگرانی و ....و چون کرونا خیلی بدجور بود نتونستیم نفر جدید بیاریم و ما موندیم و حجم زیادی از کار و گرفتاری. دوران کرونا هم چون کلی تعطیلی و دورکاری و ... بود بازم یه جوری می‌گذروندیم . تازه اون زمان همه‌مون ناهار رو بیرون می خوردیم و فقط شام درست کردن داشتم. الان بچه ها بزرگ شدن و دیگه غذای تکراری نمی خورن و .... . ناهار رو باید درست کنم، شام هم همینطور، پختن یه طرف قابلمه شوری و گذاشتن غذا توی ظرفها و ... یه طرف دیگه. نظافت خونه و ...و از همه اینها گذشته افزایش سن و کم شدن توان جسمی همه و همه باعث شده فشار زیادی بهم بیاد. چندبار هم تلاش کردم نیروی کمکی جدید بگیرم ولی هم کسی که ایده آل باشه و زیاد انرژی نگیره ازم پیدا نکردم، هم اینکه به لحاظ مالی هم الان دیگه مثل قبل نیست و دستمون اونقدر باز نیست  و نمیشه با خیال راحت حاتم بخشی کرد. البته اگر کسی مثل آخرین خانمی که برامون کار می کرد پیدا کنم می ارزه و حاضرم هزینه بیشتری هم پرداخت کنم ولی فعلا امیدی نیست و باید کجدار و مریز بگذرونیم. تنها شانسی که دارم اینه که همسرم واقعا کمک می کنه ولی بازم کم میاریم و اونجوری که دوست دارم نمی تونم به کارهام برسم.