هرروزانه

هرروزانه

هر روز برای همان روز
هرروزانه

هرروزانه

هر روز برای همان روز

21 مردا د 1402

پنج شنبه شب مهمون داشتم. پنج شنبه ها برای ما شاغلین روز کارهای خونه است، خریدو شستشو و ساماندهی میوه و گوشت و مرغ  و نظافت و ... . من آشپزی و مهمون داری برام سخت نیست ولی وقتی همزمان میشه با این کارهای خونه دیگه به همه جای بدنم فشار میاد . خریدها رو همسر جان انجام میدن و نبات هم خیلی کمک می کنه با این وجود تقریبا تا بعد از ظهر درگیر روتین های پنج‌شنبه بودیم و از حدود ساعت 3 با تنی دردمند بساط مهمون رو با کمک نبات راه انداختیم . این دوستان که مهمونمون بودن معمولا سالی 2-3  بار می دیدیم ولی ایندفعه طولانی شد و از قبل از کرونا تا حالا نیومده بودن خونه‌مون. برای همین درجه پذیرایی رو یه کم بالاتر از حالت عادی تنظیم کردم.  با توجه به ذائقه مهمونمون زرشک پلو و قیمه به عنوان غذای اصلی در نظر گرفتم، حمص و سالاد ماکارونی با دسر سه دقیقه‌ای قهوه و سالاد فصل و ..... مهمونهای عزیزمون نزدیک ساعت 8 اومدن و دورهمی خوبی داشتیم تا نزدیک 11/5. بعدشم همسر جان زحمت شستشوی قابلمه و ظرف های غیر ماشینی رو کشید .  من هم با کمردرد خوابیدم.جمعه هم نسبتا آروم بود . البته من با سردرد از خواب بیدار شدم ولی چون ناهار داشتیم ( از غذاهای شب قبل) ، نبات هم رفته بود خونه دوستش ، من تونستم استراحت کنم. چند قسمت سریال بلک لیست و پیاده روی هم توونستم تو برنامه داشته باشم. 

15 مرداد 1402

هفته پیش هفته سختی بود برامون. به صورت غیرمنتظره و ناجوانمردانه ضرر مالی  خیلی سنگینی بهمون وارد شد . نتیجه زحمت های بسیار زیاد همسر ( زحمت های فیزیکی و مالی هردو) در عرض چند دقیقه به باد فنا رفت و من دوباره مطمئن شدم که جهان بر اساس بی عدالتی بنا شده. بگذریم که توی کشور عزیز و منحصربفرد ما بی‌عدالتی و ظلم از در و دیوار می باره. ولی حتی اگر شانس و کارما و ... اینا رو هم حساب کنی برایندش میشه بی عدالتی اونم از نوع بی حساب و کتابش. تعطیلی آخر هفته  عملا زهرمارمون شد و گفتم کاش تعطیل نبود و سرم یه جوری گرم می‌شد. افسوس و ناراحتی خودم یه طرف، نگرانی و ناراحتی از رنج و  در عین حال صبوری همسر هم از طرف دیگه فشار زیادی روی اعصاب و روانم وارد کرد و می دونستم فقط گذر زمان می تونه این رنج رو التیام بده. همسر من که همیشه خیلی استرسیه و نگران و پر از حرص و جوش، در مواقع بحران به طرز شگفت‌آوری آروم و خونسرد میشه و این بیشتر نگران کننده است چون حس می کنه که نباید نگرانیش رو به من منتقل کنه و باید همه بار رو خودش به دوش بگیره.  از طرفی چون موضوعی نبود که بچه ها بتونن دلیلش رو درک کنن صلاح دونستیم بهشون نگیم. البته نبات می دونست. و چون به پسرها نگفته بودیم نمی شد ازشون انتظار مراعات حالمون رو داشته باشیم.مثلا فردای همون روز با دوستشون قرار شهر بازی داشتن که رفتن و به نظرم برای همسرجان هم بد نبود چون هم سرش گرم شد و هم تونسته بودبا پدر دوست بچه ها که آدم ریلکس و در عین حال فهمیده ای هم هست صحبت کنه و روحیه اش عوض بشه. روز جمعه هم مهمون یکی از فامیل های همسر بودیم که چون قبلا یکی دوبار کنسل کرده بودیم چاره ای نداشتیم جز پذیرفتن دعوت. با اینکه هیچکدوم حال و حوصله نداشتیم و به زور خودمون رو راضی به رفتن کردیم ولی در مجموع بد نبود و توی بهتر شدن حال و هوامون تأثیر داشت.  الان هر دومون بهتریم ولی هنوز زمان می بره تا به حالت عادی برگردیم.

10مرداد 1402

دیروز  بعد از ناهار و استراحت و چای حدود ساعت 7 رفتم پیاده روی  که به خاطر گرما سخت و نفسگیر بود. بعدشم لباس رزم ( پیش بند آشپزخونه) رو پوشیدم و زدم به خط مقدم. یک کوه ظرف ریز و درشت از قابلمه و ماهیتابه تا ظرف های دردار نگهداری غذا و .... داخل و اطراف سینک بود. اول مقدمات ماکارونی رو آماده کردم و همزمان شستن ظرفها و دیدن برنامه برادران اسکات. ماکارونی رو که دم کردم کمی فرصت نشستن داشتم تا نبات از بیرون بیاد و شام بخوریم. بعد از شام هم کار خاصی نکردم یه کم توی کانالهای موزیک گشتم و بعدشم ساعت 12 رفتم برای چندساعت کوتاه خواب منقطع. الانم با سردرد خفیفی که به نظرم داره شدت می گیره دارم اینا رو می نویسم و همزمان کارهای اداره رو که به نظر می رسه امروز سبک باشه انجام می دم. کار من توی اداره جوری هست که در حالی که خوش و خرم نشستی و داری  کارهای مستمرو روتین رو انجام می دی و در خلالش وبگردی می کنی یه کار فوری و سنگین بهت نازل میشه که ممکنه تا چندین روز درگیری داشته باشه. گزارش های سنگین و نفسگیر که هم باید از زیرمجموعه اطلاعات بگیری، هم کنترل کنی که درست باشه هم جمع بندی کنی و به بالا سری ها توضیح بدی. معمولا هم جوری هست که نمی تونم کمک جدی و قابل توجهی از نیروهام بگیرم یعنی اینقدر فرصت نیست که کار رو پخش کنی وتوضیح بدی ،مگر اینکه موضوع پیگیری رو بهشون بسپرم.برای همین صبح که دارم کله سحر میام اداره معلوم نیست ظهر بتونم به موقع برم خونه 

2 مرداد 1402

دیروز قرار بود نبات ناهار درست کنه بعدش بره دانشگاه که نتونسته بود. همسر هم که خونه بود  زنگ زد و دستور پختن لوبیاپلو رو پرسید. چون چند روز پیش لوبیا سبز تازه خریده بود و به اندازه یک وعده لوبیاپلو رو نذاشتیم فریزر که تازه بمونه، ولی فرصت نشده بود که درست کنیم.خلاصه منم با هزار امید و آرزو ظهر حدود ساعت 2 رسیدم خونه دیدم گاز که سرد و خاموشه. یه دسته ریحون  و یه جعبه گیلاس و یک بسته گوشت هم  خریدهایی بود که دم در بودن و خود همسر هم ناپدید. از پسرها پرسیدم بابا کجاست گفتن زیرزمین مشغول رتق و فتق تعمیرات ساختمان. منم که خسته از بی خوابی شب قبل حسابی پکر شدم. گفتم لااقل به من می گفت از اداره غذا می‌گرفتم.  اومدم یه پلوی پلوپزی بذارم که دیدم قرقره باید یک ساعت دیگه بره کلاس پیانو و فرصت نیست.پسرها هم که اهل غذاهای نونی حاضری مثل املت و نیمرو و .... نیستن. دیدم بهترین کار اینه که ریحونا رو بشورم و یه آبدوغ خیار خنک بزنیم به بدن. ریحونها رو شستم بعدشم گیلاسها و ... . همسر اومد و گفت برنامه ریزیش درست در نیومده و نتونسته غذا درست کنه. قرار شد لوبیا پلو رو برای شام درست کنیم. آبدوغ خیار خنک رو نوش جان کردیم . همسر و قرقره رفتن کلاس و منم مشتاقانه رفتم به سوی خواب. یک ساعتی خوابیدم بعدشم پاشدم یک کاسه گیلاس خنک خوردم و بساط چای .بعد از چای هم مشغول شام درست کردن.بادمجون های توی یخچال رو هم سرخ کردم و تو این فاصله همسر جان هم یک کیک شکلاتی خوشمزه درست کرد. نبات هم اومد و شام وکیک و یک قسمت از سریال حیثیت گمشده که به نظرم بد نیومد.بعدشم سر و کله زدن با بچه ها که تازه موقع خواب یادشون میاد با هم بازی و شوخی کنن و بزنن تو سر و کله هم. ما هم که خسته و کم حوصله. اما یک لحظه به خودم اومدم و به همسر گفتم ولشون کن بذار شیطونی کنن چند وقت دیگه حسرت همین روزهای شلوغی رو می خوریم. 

1 مرداد 1402

صبح تا ظهر اداره بودم با حجم کار متوسط . توی اداره چندتا غرفه  شال و مانتو وپیرهن و.... تحت عنوان عفاف و حجاب برگزار شده. یک هفته ای میشه . برای ما کارمندها هم که وقت خرید نداریم فرصت خوبیه . من که از پارسال تا جایی که بتونم مانتو و شال نمی خرم ولی دو سه تا پیرهن بلند تابستونه و یک کت خوشگل خریدم. البته یکی از پیرهن ها خیلی برام گشاده و باید یا پس بدم یا بدم خیاط کوچیکش کنه. بعدشم با همکارم یه ناهار مختصر خوردیم و قبل از اینکه توسط مدیران بالادست احضار و مجبور به اضافه موندن بشم راه خونه رو پیش گرفتم. وقتی رسیدم نبات نبود، همسر هم مشغول آماده کردن ناهار خودش و پسرها بود.منم رفتم برای کمی استراحت چون سردرد بدی داشتم . همسر رفت دنبال نبات و منم با همون سردرد پاشدم برای صرف چای عصرانه. دیدم همسر جان از پیامک توقف سیستمی ماشین متعجب شده. چون توی اون ساعت تنها بوده و توی یک کوچه فرعی پارک کرده بوده و منتظر اومدن نبات. خیلی حرص خوردیم و عصبانی شدیم از این هرکی هرکی بودن مملکت. یعنی احساس ناامنی بالاتر از این نمیشه که تو روز روشن بهت اتهامی نسبت داده میشه اونم با آدرس دقیق و تهدید و......بگذریم همینه که هست. بعد از چای و گپ و گفت و گوش دادن به اخبارهای بد و منفی دیدم نبات داره میره موسسه ( دو ماهی میشه که توی یک موسسه زبان تدریس می کنه)، پاشدم رسوندمش، بعدشم برگشتم خونه و رفتم نیم ساعت پیاده روی. برای شام هم چون خیلی غذاهای از قبل مونده توی یخچال داشتیم تصمیم گرفتم چیزی درست نکنم و تکلیف این خورده ریزها رو یکسره کنیم. همه غذاها رو از یخچال آورد بیرون و چیدم روی کانتر تا هرکی هرچی می خواد انتخاب کنه. انتخاب پسرها که طبق معمول پلو مرغ بود که براشون گرم کردم. سالاد مفصلی هم درست کردم و رفتم دنبال نبات. چون تأکید کرده بود بابا گناه داره و خودت بیا دنبالم  همسر جان هم مشغول صحبت با تلفن بود وگرنه هر چقدر هم خسته باشه بازهم نمیذاره من برم .نبات رو برداشتم و اومدیم یه شام سه نفره خوردیم. بقیه غذاها رو هم بسته بندی  و گرم کردیم که سرایدار ببره بذاره برای پسرک زباله گردی که باهاش قرار گذاشتیم هر وقت غذا داشتیم بذاریم روی پست برق سر کوچه.بعد از شام و چای ، ظرفهای غیرماشینی رو شستم و گاز رو با دستمالهای مرطوب مخصوص گاز یه تمیز دم دستی کردم و بعدشم رفتم برای خواب.