دوباره این بازی کثیف ساعت کاری 6 صبح تا 1 بعدازظهر شروع شده و برنامه زندگیمون بهم ریخته. من اصلا نمیتونم شب زود بخوابم، اونم وقتی بقیه بیدارن. یعنی کلا توی خونه ما ساعت 10 و 11خوابیدن اونم موقع تعطیلی مدارس خیلی غیرمعموله. نه اینکه شب زندهدار باشیم ولی ساعت معمول خوابمون توی تعطیلات 12-1 .از طرفی برای اینکه 6 سر کار باشم باید 5:15 بیدار بشم. گرچه بیشتر مواقع ساعت 5 بیدارم ولی جون ندارم از جام بلند شم. خلاصه که درگیرم.
برای دیروز ناهار پلو از جمعه گذاشته بودم جوجه هم آماده بود که بره توی هواپز. از اداره که رسیدم خونه همسر جان مشغول ادامه تمیزکاری شیشههای پنجره ها بود . ناهار رو آماده کردم بعدش هم نبات قرقره رو برد کلاس پیانو و منم حدود ساعت 4 به اصرار همسر رفتم چرت بزنم. بعد از یکساعت استراحت پاشدم و چندتا درس پیامهای آسمان با بچه ها کار کردم بعدشم منوی غذا رو گرفتم، لباس رزم ( پیشبند آشپزخونه) رو پوشیدم و شروع کردم به آشپزی. خوراک لوبیا+ لوبیاپلو . لوبیا پلو برای شام ( چون دوقلوها خوراک لوبیا نمیخورن) و ناهار فرداش و خوراک لوبیا هم برای شام خودمون. قرقره سفارش سالاد شیرازی هم داده بود که انجام شد. یکی دو روز بود میخواستم با خمیر هزارلا ناپلئونی درست کنم، خمیرها رو بریدم و گذاشتم توی فر، بعدشم با خامه آماده ناپلئونی رو درست کردم گذاشتم توی یخچال. همسرجان هم بعد از تکمیل شستن پنجره ها حیاط خلوت رو هم شست و یه دوش گرفت و شام خوردیم و بچه ها بعد از بگو مگوی همیشگی کمک کردن میز رو جمع کنیم. بعدشم کمی اخبار شنیدیم و خسته از اخبار بد یک قسمت پایتخت دیدیم و من مثلا رفتم بخوابم.
پی نوشت: سعی میکنم اینجا بیشتر بنویسم با تشکر از پیگیری آقای دکتر عزیز
سفر جنوبمون رو رفتیم و برگشتیم جای دوستان خالی خیلی خوش گذشت، البته مثل همیشه همراه با چاشنی تند بیماریهای مردهای خانواده اول قرقره که دو روز اول رو با شکایت از گلودرد کاممون رو تلخ کرد. بعدش هم فرفره گلاب به روتون بالاآوردن و بیحالی و ... . یکبار روی موکت هتل گلافشانی کرد که همسر با کلی دردسرتمیز کرد وخود همسر جان هم که پای ثابت بیماری های مسافرتیه. در نهایت هر سه نفر روانه تنها بیمارستان منطقه شدند و با دریافت سرم و دوپینگ های تجویزی خانم دکتر برای ادامه مسافرت مورد تقویت قرار گرفتند. بعدشم که برگشتیم تهران دوباره همگی دچار آنفولانزا از نوع شدید و تکرارشونده شدیم و هنوز هم پسلرزه هاش ادامه داره. یعنی سابقه نداشت من از مسافرت برگردم و چمدونها چند ساعت بیشتر روی زمین بمونن ولی این دفعه چند روز گذشت تا بساط مسافرت برچیده شد از بس که درگیر مریضی و اداره بودم. نبات هم جراحی زیباییش رو با ترس و لرز انجام داد و خدا رو شکر به خیر و خوشی گذشت و الان دوران نقاهتش رو میگذرونه. ترس و لرز ازاین بابت که اونم قبلش مریض بود و به خاطر همین به دکتر گفتیم وقت عمل رو عوض کنه دکتر گفت عوض کردن وقت عمل خیلی سخته چون روز خالی نداره ما هم گفتیم اگر خطریه چه کاریه اصلا فعلا منتفی بشه. معاینهاش کرد و گفت نه مشکلی نیست ولی وقتی رفت آزمایش داد ( دو روز قبل از عمل) جوابها اوکی نبودند و گفت دوباره تکرار کن
حالا فردا وقت عمله و هنوز جواب آزمایش های جدید نیومده، عصرش جواب اومد و بازم خیلی خوب نبود. دکترش گفت با متخصص بیهوشی مشورت کرده اونم گفته موردی نداره ولی ما یه طرف دلمون خالی بود تا وقتی از بیهوشی دراومد.
کارهای اداره هم که همه فوری و آنی و .... خلاصه که سخت درگیرم و به تنهاچیزی که فکر نمیکنم یعنی نمیتونم فکر کنم خونهتکونیه. ولی به شدت مصمم هستم که مراسم دور ریزون رو سخت و خشن اجرا کنم امسال. دیگه جا و نایی هم برای پیادهروی و ورزش نمونده.
دلم برای پیادهروی های روتینم تنگ شده، عذاب وجدان هم اومده سوار دلتنگی شده. مدتیه پیادهروی های هر روزهام خیلی نامنظم شده، سرما، آلودگی هوا و خستگی و کارهای زیاد اداره و خونه . هر روز یکیشون خودشون رو میندازن جلو . این روزها برنامه زندگیم هم خیلی شلوغ پلوغه. نبات با دوستهاش رفته شمال و چون ما کلا اعتماد زیادی به جاده و راننده های راهی نداریم، بلیط قطار و اتوبوس هم که نبود باباش گفت من می برمت و قرار شد پدر دوستش روز جمعه برگردونتشون. هفته دیگه هم آخر هفته یه سفر خانوادگی به جنوب داریم. بعدش نبات یه جراحی زیبایی داره که اونم مقدمات داره و موخرات. بعدشم یکی دوتا چکاپ های خودم مونده. خلاصه تا عید گیرم. خونه تکونی هم که اصلا تو برنامه جا نمیشه. فقط اگر بتونم همسرجان رو راضی کنم پرده ها رو باز کنه بشوریم کلی راضی هستم. واقعا جسمم نمیکشه و کارها و تمیزکاریهای معمولی هم به بدنم فشار میاره و درد های مختلف پا و کمر و ..... یعنی همون موقع که دارم کار می کنم خسته نیستم و اوکیام. مثل تراکتور کار می کنم بعدش تمام تنم درد می گیره تازه می فهمم که خارج از ظرفیت کار کردم. به لحاظ روحی هم حوصله کمک گرفتن و کارگر آوردن ندارم.
یادم میاد از وقتی فرفره و قرقره رفتن مدرسه، ما چون کمک خانوادگی نداشتیم مجبور شدیم نیروی کمکی هر روزه به کار بگیریم. حالا بسته به موقعیت و وضعیت کاری خودمون و بچه ها سالهای اول از 2 تا 6 بعدازظهر بود که وقتی بچه ها از مدرسه میان تنها نباشن و سالهای بعد که بچه ها بزرگتر شدن صبح تا ظهر بود، صبح زود خانمه میومد ما که می رفتیم سرکار بچه ها رو تحویل سرویس می داد خودشم تا ظهر کارهای خونه رو انجام می داد و من که از اداره میومدم خونه تمیز و مرتب در انتظارم بود. تا چند ماه اول کرونا هم وضع به همین منوال بود. اما بعدش آخرین خانمی که برامون کار می کرد که خیلی هم باکلاس و همه چی تموم بود به صورت ناگهانی اعلام کرد که از فردا نمیام و ما موندیم و حجمی از ناراحتی و نگرانی و ....و چون کرونا خیلی بدجور بود نتونستیم نفر جدید بیاریم و ما موندیم و حجم زیادی از کار و گرفتاری. دوران کرونا هم چون کلی تعطیلی و دورکاری و ... بود بازم یه جوری میگذروندیم . تازه اون زمان همهمون ناهار رو بیرون می خوردیم و فقط شام درست کردن داشتم. الان بچه ها بزرگ شدن و دیگه غذای تکراری نمی خورن و .... . ناهار رو باید درست کنم، شام هم همینطور، پختن یه طرف قابلمه شوری و گذاشتن غذا توی ظرفها و ... یه طرف دیگه. نظافت خونه و ...و از همه اینها گذشته افزایش سن و کم شدن توان جسمی همه و همه باعث شده فشار زیادی بهم بیاد. چندبار هم تلاش کردم نیروی کمکی جدید بگیرم ولی هم کسی که ایده آل باشه و زیاد انرژی نگیره ازم پیدا نکردم، هم اینکه به لحاظ مالی هم الان دیگه مثل قبل نیست و دستمون اونقدر باز نیست و نمیشه با خیال راحت حاتم بخشی کرد. البته اگر کسی مثل آخرین خانمی که برامون کار می کرد پیدا کنم می ارزه و حاضرم هزینه بیشتری هم پرداخت کنم ولی فعلا امیدی نیست و باید کجدار و مریز بگذرونیم. تنها شانسی که دارم اینه که همسرم واقعا کمک می کنه ولی بازم کم میاریم و اونجوری که دوست دارم نمی تونم به کارهام برسم.
دیروز بعد از مدتها به خاطر مریضی فرفره و سردرد خودم خونه موندم و با اینکه حال خودم و مخصوصا فرفره اصلا خوب نبود ولی بهم چسبید. اصلا امروز دلم نمی خواست بیام سرکار. حوصله این روزمرگی رو نداشتم. کلا دیگه دلم می خواد یه مدت بشینم خونه و از کار و گرفتاری هاش و دروغ و دونگهاش دور باشم . نمی دونم این حس چقدر واقعیه یا کیکه و تا کی پایداره ، ولی هرچی هست حس می کنم عمرم داره زود زود می گذره و من هنوز نتونستم از دغدغه های کارمندی خلاص بشم. میل به حفظ هویت اجتماعی و سرگرم شدن با مشغله های کاری و البته استقلال مالی باعث شده تا حالا نتونم تیرخلاص بزنم به کارمندی. از طرفی از وقتی حیطه کارم عوض شده( حدود 2 سال و نیم هست) هم استقلال کاریم کم شده و هم به لحاظ موضوعی از کارم لذت نمی برم. قبلا کارهام جوری بود که زمان انجامش دست خودم بود اگرچه من خودم عادت ندارم کاری رو عقب بندازم، ولی فشار و محدودیت ساعتی و روزی نداشت یعنی می تونستم وقتم رو تنظیم کنم. به خاطر همین مرخصی رفتن و ... محدودیت چندانی نداشت و نیازی نبود حتما با مدیرانم هماهنگ کنم. ولی اینجا ماهیت کار طوری هست که مثل آتش نشانی آژیر فوریت به صدا درمیاد و باید سریعا گزارش های مفصل و سنگینی برای ارسال به مراجع بالادستی که اغلب وزیر یا ریاست جمهوری یا مجلس و.... تهیه کنیم که محتوای گزارش هم برام جذاب نیست . به خاطر همین مرخصی گرفتن و .. داستان داره. شاید برای همین بیشتر احساس اسیر بودن دارم .